به گزارش مجله خبری نگار، پای حرفش که بنشینی، اگر دفتر و دستک دمدستت نباشد، باختی! آنقدر برای هر موقعیتی، حرفی توی آستین و برای هر مشکلی، حکمتی مشکلگشا توی مشت دارد که باید تندوتند یادداشت برداری از آنچه میشنوی تا از کَفَت نرود. غیر از هوشوحواس خیرهکنندهاش، چیزی که او را به چنین همصحبت خردمندی تبدیل کرده، تکیهاش بر گنجینه ضربالمثلهاست. شاید شما هم توی خانواده و دوست و آشنا چنین کسی را سراغ داشته باشید و شاید مثل من بدتان نیاید که گاهی از روی دستش تقلید کنید؛ یک ضربالمثلِ نیمخطی، کار یک ساعت فلسفهبافی و از زمین و زمان شاهد آوردن را میکند. نه نصیحتِ گلدرشت است که مخاطب را بیزار کند، نه ادایی قلنبهسلنبه که بین گوینده و شنونده فاصله بیندازد. در مدت کوتاهی بیان میشود و مثل جرقه آتش، درمیگیرد.
گاهی البته زیادی تندوتیز است، اما از آنجا که پذیرفتهایم «در مثل مناقشه نیست»، کسی از شنیدنش رو ترش نمیکند و کسی هم نمیپرسد اصلا این جمله از کجا آمدهاست! ضربالمثلها چه ساخته عامه مردم باشند از مواجهه شخصیشان با زیست روزمره، چه اولینبار بر زبان شاعر، حکیم یا فیلسوفی جاری شده باشند، چکیده خرد جمعیاند؛ نمایانگر بینش و نگرش یک جامعه که البته از خطا هم مبرا نیستند. کم نیستند ضربالمثلهایی که امروز در غلط بودنشان تردید نداریم با اینحال، ارزش زبانی و فرهنگی ضربالمثلها و ظرفیتشان در بازتاباندن تصویر اجتماع، بر کسی پوشیده نیست. در پرونده امروز با چند ضربالمثل کمتر شنیده شده حکیمانه و ریشه آنها آشنا میشویم.
میگویند مردی در خواب مرغ و ماهی دید. نزد معبری (کسی که کارش تعبیر کردن خواب است) رفت و معبر او را بشارت به پادشاهی داد. مرد خرسند بازگشت، مدتها در این آرزو بود، ولی به پادشاهی نرسید. نزد معبر رفت و ماجرا را پرسید. معبر گفت: «آن زمان که خواب دیدی، شغلت چه بود؟»، مرد پاسخ داد: «جامهداری گرمابه»، معبر باز پرسید: «اکنون چه شغلی داری؟»، مرد جواب داد: «استاد گرمابهام» معبر گفت: «از شاهی تو را همین بس که آن روز فرمانبردار بودی و امروز فرمانده.»
این مثل در مواقعی بهکار میرود که بخواهند به مخاطب تذکر بدهند که پیش از مطمئن شدن از رخداد چیزی، برای آن شادمانی نکند و رویاها و آرزوهایش را با دیگران درمیان نگذارد چراکه سرخوردگی در پی خواهد داشت.
هارونالرشید و جعفر برمکی در باغی گردش میکردند. سیبی بر سر شاخهای نظر هارون را جلب کرد. به جعفر دستور داد سیب را بچیند. جعفر هرچه کرد، نتوانست دستش را به سیب برساند. پس هارون به تنه درخت تکیه داد و جعفر پای بر دوش او گذاشت که به سیب نزدیک شود. دستش نرسید، به دستور هارون پا بر سر خلیفه گذاشت و سیب را از درخت چید و بهدست هارون داد. باغبان که مردی سالخورده و از «آل برمک» بود، ناظر این موقعیت بود. وقتی هارون خواست از باغ خارج شود، پیش آمد و تعظیم کرد. هارون خواست به او انعامی بدهد، باغبان گفت: «زندگانی خلیفه دراز باد. بهجای انعام چند سطری بنویسید «که این باغبان از آل برمک نیست». خلیفه به باغبان گفت: «مگر دیوانه شدهای؟ مردم به غلامی آل برمک افتخار دارند.» پیرمرد جز نوشته انعامی نخواست. خلیفه متن را نوشت و امضا کرد و به باغبان داد. مدت کوتاهی بعد ستاره اقبال خاندان برامکه رو به افول گذاشت و هارون به کشتن آنان فرمان داد. هرکجا از آل برمک دیدند، کشتند تا نوبت به باغبان رسید. باغبان خط و مهر خلیفه را که تصدیق کردهبود این پیرمرد از آل برمک نیست، نشان داد و از کشته شدن نجات یافت. خلیفه را بر این موضوع آگاه کردند. باغبان را احضار کرد و گفت: «تو از کجا چنین روزی را برای آل برمک پیشبینی میکردی که آن روز از من اماننامه گرفتی؟»، باغبان جواب داد: «ای خلیفه! فواره، چون بلند شود، سرنگون شود. وقتی جعفر پای بر فرق شما گذاشت، فهمیدم که این خاندان به آخرین اوج رفعت خود رسیدهاند. پس نوبت آن میرسد که بهزودی سرنگون شوند.» خلیفه بر عقل و درایت او آفرین گفت و از این که خاندانی به این زیرکی را ازبین بردهبود، متأسف شد.
صورت رایجتر این ضربالمثل را در عبارت «پا را از گلیم فراتر گذاشتن» شنیده و بهکار بردهاید.
داستان این ضربالمثل در گلستان سعدی آمده است: «در جنگ تاتار جوانمردی دچار جراحتی هولناک شد. کسی به او گفت فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی شاید قدری به تو بدهد. آن بازرگان چنان به بخل و خساست معروف بود که حاتم طائی به کرم و بخشندگی. «گر بهجای نانش اندر سفره بودی آفتاب/ تا قیامت روز روشن کس ندیدی جز بهخواب». جوانمرد گفت: اگر از او نوشدارو بخواهم، بدهد یا ندهد و اگر بدهد، ممکن است برایم فایده داشته باشد یا نداشته باشد، اما در هر حال درخواست کردن از او حکم زهر را دارد. «هرچه از دونان* به منت خواستی/ در تن افزودی و از جان کاستی». حکما گفتهاند اگر آب حیات به آبروی فروشند، دانا نخرد که مردن به عزت به از زندگی به ذلت». *افراد پست و فرو مایه
«ابوسعید ابوالخیر» در «اسرارالتوحید»، حکایتی تعریف میکند به این مضمون: «یک روز شیخ ما با جمع صوفیان به در آسیابی رسید. سر اسب کشید و ساعتی توقف کرد. پس گفت میدانید این آسیاب چه میگوید؟ میگوید تصوف این است که من در آنم. درشت میستانم و نرم بازمیدهم.» آسیاب، دانه درشت را نرم میکند و این مثل، در سفارش نرمرفتاری و نیکویی کردن با دیگران است هرچند که از آنها درشتی و بدی برسد.
کاروانی از مردمانی که به جبن* و بددلی مشهورند به حاکم شکایت بردندکه «دو راهزن، کاروان صدنفری ما را غارت کردند.» حاکم متعجب پرسید: چگونه صد کس با دو تن برنیامدهاند؟ یکی از آنان در پاسخ گفت: «آنها دو نفر بودند همراه، ما صد نفر بودیم تنها». این ضربالمثل در ستایش مشورت و همکاری است، مشابهش را از زبان حافظ خوانده و شنیدهایم: «آری به اتفاق جهان میتوان گرفت.» * ترس و بز دلی
در باب دوم بوستان سعدی، حکایت پندآموزی آمده که مصراعی از آن به ضربالمثل تبدیل شدهاست:
یکی را خری در گل افتادهبود/ ز سوداش خون در دل افتادهبود
بیابان و باران و سرما و سیل/ فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل
همه شب در این غصه تا بامداد/ سقط گفت و نفرین و دشنام داد
نه دشمن برست از زبانش نه دوست/ نه سلطان که این بوم و بر زانِ اوست
قضا را خداوند آن پهندشت/ در آن حال منکر بر او برگذشت
شنیدن این سخنهای دور از صواب/ نه صبر شنیدن نه روی جواب
ملک شرمگین در حشم بنگریست/ که سودای این بر من از بهر چیست؟
یکی گفت شاها به تیغش بزن/ که نگذاشت کس را نه دختر نه زن
نگه کرد سلطان عالیمحل/ خودش در بلا دید و خر در وَحَل
ببخشود بر حال مسکین مرد/ فروخورد خشم سخنهای سرد
زرش داد و اسب و قباپوستین/ چه نیکو بود مهر در وقت کین
یکی گفتشای پیر بیعقلوهوش/ عجب رستی از قتل، گفتا خموش
اگر من بنالیدم از درد خویش/ وی انعام فرمود درخورد خویش
بدی را بدی سهل باشد جزا/ اگر مردی احسن الی من اسا
شعر بهزبان ساده میگوید: «مردی، خرش در گل افتادهبود و نمیتوانست آن را نجات بدهد. روز و شب به زمین و زمان بد میگفت؛ نه دوست و دشمن از توهینهای او در امان بودند، نه سلطان. روزی سلطان که از آن حوالی رد میشد، مرد ناسزاگو و خرِ در گل افتادهاش را دید. از خدموحشمش پرسید این مرد چرا با ما چنین تندخویی میکند؟ اطرافیان سلطان را به مجازات کردن مرد تشویق کردند، اما شاه که وضعیت مرد را دید، گستاخیاش را بخشید. نهتنها از خشمش گذشت بلکه رخت و اسب و طلا هم به او داد. یکی از شاهدان به مرد گفت: «خوب از کشتهشدن درامان ماندی»، مرد جواب داد: «جواب دادن بدی با بدی کار سختی نیست. آدم خوب کسی است که وقتی دیگری به او بدی میکند، با نیکی جوابش را بدهد.»
منبع: خراسان